راستینراستین، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 2 روز سن داره

راستین عزیزترین پسر دنیا

سه سال و یک ماهگی تا سه سال و سه ماهگی راستین (3)

صبح زود از خواب بیدار شدیم و صبحونه خوردیم و کلوچه فومن خریدیم و از  فومن خداحافظی کردیم و سفرمون رو ادامه دادیم .               اول صبح حسابی شاد بودی و بازی های جالبی اختراع میکردی و غش غش می خندیدی یه جاهایی خطرناک هم میشد ولی انقدر شاد بودی که دلم نیومد ازت عکس نگیرم هرچند که حسابی هم مواظبت بودم ، وجودت برای من عزیزترین است دلبندم.   ولی بابایی از ترس اینکه اتفاقی بیفته اینجوری شده بود اینبار مسیرمون به سمت لاهیجان و رشت و آستارا بود. از کنار جنگلهای گیسوم که رد شدیم انگار دیگه خود خود بهشت رو میدیدم برای همین از جاده وارد جنگل گیسوم شدیم تمام در...
20 آبان 1392

سه سال و یک ماهگی تا سه سال و سه ماهگی راستین (2)

روز بعد از فومن به سمت بندرانزلی حرکت کردیم. نزدیکی های انزلی شما خوابت برد ولی وقتی به تالاب انزلی رسیدیم دلم نیومد بیدارت نکنم  بنابراین با تلاش مامانی(باز هم ) شما بیدار شدی ولی با پتو به بیرون ماشین منتقل شدی. وقتی می خواستیم سوار قایق بشیم بارون گرفت و ما هم   خلاصه چند تا عکس از گلم انداختم که اینجا میذارم.     مامان قربون چشمهای پر از خوابت بشه. این لنگر رو که دیدم یاد تزیینات تولدت افتادم و عکس گرفتم   بعد از اینکه توی بندر انزلی کمی چرخیدیم به سمت ماسوله حرکت کردیم ، مسیرمون جاده ی بسیار بسیار زیبایی داشت که دلمون نیومد توقف نداشته باشیم انگار یه قطعه از بهشت رو...
20 آبان 1392

سه سال و یک ماهگی پسرم

نازنینم برای خودت کلی مرد شدیا. دوستت دارم مرد کوچولوی من. عزیزم 10 روز بعد از تولدت، رفتیم مهد و شما حسابی با محیط اونجا اخت شدی طوری که اصلا باورم نمیشد   یادمه فقط یک روز صبح وقتی می زفتی بغل خانم مربی گریه کردی و من تا ظهر 10 بار با مهد تماس گرفتم و حالتو پرسیدم ولی بعد از اون برای رفتن به مهد و به قول خودت مدرسه (که نمیدونم از کی یاد گرفتی) بی تابی میکنی. یادمه یه شب موقع خواب که برات شعر میخوندم گفتی مامان بخواب صبح میخوایم بریم مهد و من باز  . یه هفته بعد از اینکه میرفتی مهد رفتیم مسافرت توی ماشین انقدر به من گفتی مامان میخوام برم مهد بشینم روی صندلی پشت میز، شعر بخونم نقاشی بکشم که من   ایتطوری شدم و همه اش ب...
13 آبان 1392
1